facts

God sees the truth but bides it's time

facts

God sees the truth but bides it's time

MaKeLoVe

MaKeLoVe

هی تند تند درد دل کردیم، هم عشق من خیلی تازه بود و درد دار و هم مال اون هنوز تو دلش بود، خیلی محترمانه، مثل یه دختر و پسر خوب، هیچ کدوممون هول نزدیم، یه ذره اون گفت، یه ذره من، متمدنانه و نوبتی خودمونو خالی کردیم... بعد یه کمی سکوت شد، اون به سیگار تو دستش خیره شده بود و من به تنها پرتقال بی خیال روی میز، گفتم مُجی، می دونی کجای داستان خیلی غریبه؟ راستش من تا حالا خیلی سعی کردم که همه جور عشقی رو قبول کنم، یعنی به احساس اونایی که بی تماس یا حتی کم تماس عاشق می شن، خیلیم می شن، احترام بذارم، ولی واقعا چرا این تصویری که من توی ذهنم دارم، مرور تک تک لحظات عاشقی، چرا اینا انقدر دونفره و عمیقن؟ میدونی، تمام لحظاتی که توی ذهنم میاد بوس داره و بقل، راستشو بخوای تازه بیشترشم بقل محکم داره و آمیزش، آمیزش که می گم خیلی تمیزه و معصوم، مثل یه فیلمیه که دوتا جزء رنگی داشته باشه تا بشه دیدش، خاطره عاشقانه من دوجزئیه، دو جزئیه به هم چسبیده... گفتم ذهن من پارازیت میده اگه بخوام کنار همدیگه یا در حال قدم زدن تصورش کنم، تصویر عشق من بقلیه، فقط بقلی. تازه مُجی، دیگه فکر نکنم کار بدی باشه که بگم تصویر عشق من شهوتم داره و بعد از اینهمه سال و تکرار عاشقی... مُجی، اینایی که همینجوری عاشقن یعنی حسشون چجوریه؟
گفت: تا زمانی که کسی مِیک لاو نکرده باشه، یعنی تمام عیار میک لاو نکرده باشه...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد